سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترینِ برادران، کسی است که هرگاه او را از دست بدهی، پس از او زندگی را دوست نداشته باشی . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 90 بهمن 12 , ساعت 6:42 عصر

تا به حال شنیده‎اید باغبانی که زندگی می‎آفریند و به زندگی زیبایی می‎بخشد، جایزه‎ی نوبلی دریافت کرده باشد؟ آن کشاورزی که زمین را شخم می‎زند و غذای همه را تأمین می‎کند ـ آیا تا به حال کسی به او پاداشی داده است؟ نه. او طوری زندگی می‎کند و طوری می‎میرد که گویی بر روی این کره‎ی خاکی هرگز چنین کسی وجود نداشته است.

ین یک غربالگری نفرت‎‎انگیز است. هر روح خلاقی را ـ سوای آن چه می‎آفریند ـ باید مورد احترام و تمجید قرار داد تا خلاقیت محترم شمرده شود. اما می‎بینیم که حتی برخی سیاستمداران ـ که جز جنایتکارانی قهار نیستند ـ جایزه‎ی نوبل دریافت می‎کنند. این همه خونریزی در دنیا به خاطر وجود همین سیاستمداران روی داده است و آن‎ها هنوز هم سلاح‎های هسته‎ای بیشتری فراهم می‎آورند تا به یک خودکشی جهانی دست بزنند. حس زیبایی شناختی ما چندان پر مایه و غنی نیست. به یاد آبراهام لینکلن می‎افتم. او پسر یک کفاش بود و رئیس جمهور آمریکا شد. طبعاً همه‎ی اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند. و تصادفی نبود که به زودی آبراهام لینکلن مورد سوء قصد قرار گرفت. آن‎ها نمی‎توانستند این را تحمل کنند که رئیس جمهور آمریکا پسر یک کفاش باشد. در اولین روزی که او می‎رفت تا نطق افتتاحیه‎ی خود را در مجلس سنای آمریکا ارائه کند، درست موقعی که داشت از جا برمی‎خاست تا به طرف تریبون برود، یک اشراف زاده‎ی عوضی بلند شد و گفت: «آقای لینکلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این کشور را اشغال کرده‎اید، فراموش نکنید که همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎آمدید تا کفش‎های خانواده‎ی ما را تعمیر یا تمیز کنید و در این جا خیلی از سناتورها کفش‎هایی به پا دارند که پدر شما آن‎ها را ساخته است.
بنابراین هیچ گاه اصل خود را فراموش نکنید.» این مرد فکر می‎کرد دارد او را تحقیر می‎کند. اما نمی‎توان آدمی مثل آبراهام لینکلن را تحقیر کرد. فقط می‎توان مردمان کوچک را، که از حقارت رنج می‎برند، سرافکنده و خوار کرد؛ انسان‎های عالیقدر فراتر از تحقیرند. آبراهام لینکلن حرفی زد که همه باید آویزه‎ی گوش خود کنند. او گفت: «من از شما سپاسگزارم که درست پیش از ارائه اولین خطابه‎ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود که هیچ کس قادر نبود کفش‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎دانم که هر کاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎توانم آن قدر که او آفرینش‎گر بزرگی بود، من رئیس جمهوری بزرگ باشم. من نمی‎توانم از او پیشی بگیرم. در ضمن، می‎خواهم به همه‎ی شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر کفش‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎ام.
البته من کفاش قابلی نیستم، اما حداقل می‎توانم کفش‎هایتان را تعمیر کنم. کافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم.» سکوتی سنگین بر فضای مجلس حکمفرما شد و سناتورها فهمیدند که تحقیر کردن این مرد غیر ممکن است. اما او احترام فوق‎العاده‎ای برای خلاقیت از خود نشان داد. مهم نیست آیا نقاشی می‎کنی، مجسمه می‎سازی یا کفش می‎دوزی ـ چه باغبان باشی، چه کشاورز و چه ماهیگیر باشی، چه نجار، هیچ فرقی نمی‎کند. آن چه اهمیت دارد آن است که آیا واقعاً روحت در گروی آن چیزی است که می‎آفرینی؟ اگر چنین باشد حاصل کار خلاقانه‎ات کیفیتی از الوهیت را در خود دارد. فراموش نکن که خلاقیت به هیچ کار خاصی ربط ندارد. خلاقیت با کیفیت آگاهی تو سروکار دارد. هر عملی که از تو سر می‎زند، می‎تواند خلاقانه باشد.
هر کاری که می‎کنی می‎تواند خلاقانه باشد، و این در صورتی است که بدانی خلاقیت یعنی چه. خلاقیت یعنی لذت بردن از هر کاری، حتی از مراقبه؛ انجام هر کاری با عشقی ژرف. اگر عشق بورزی و این سالن سخنرانی را تمیز کنی، این کاری خلاق است. اگر بی‎عشق عمل کنی، آن وقت مسلماً این کاری شاق است؛‌ وظیفه‎ای است که باید هر طور شده به آن عمل کرد. این کار تحمیلی است. بعد دوست داری وقت دیگری خلاق باشی. در آن برهه از زمان تو چه خواهی کرد؟‌ آیا کار بهتری سراغ داری؟ آیا فکر می‎کنی اگر به نقاشی بپردازی، خود را خلاق احساس خواهی کرد؟ اما نقاشی کردن درست به اندازه‎ی تمیز کردن کف زمین کاری معمولی است تو رنگ‎ها را بر روی بوم نقاشی می‎مالی یا پرتاب می‎کنی ـ این جا هم تو زمین را می‎شویی و تی می‎کشی. فرقش چیست؟ احساس می‎کنی حرف زدن با یک دوست جز وقت تلف کردن نیست و دوست داری یک کتاب بی‎نظیر بنویسی تا خلاقیت خود را نشان بدهی؟ اما یک دوست آمده! کمی گپ زدن چه قدر سرگرم کننده و زیباست ـ معطل چه هستی؟
خلاق باش! همه‎ی رمان‎های تراز اول دنیا جز وراجی‎های مردم خلاق نیست. در این جا من دارم چه کار می‎کنم؟ باز هم گپ زدن و وراجی! آن‎ها روزی به کلمات قصار و وحی منزل تبدیل خواهند شد، ولی در آغاز فقط یک مشت دری‎وری و حرف‎های خاله زنکی هستند. اما من از این کار لذت می‎برم. من می‎توانم تا ابد به نوشتن ادامه دهم ـ تو ممکن است روزی خسته شوی، اما من نه. برای من این سرخوشی محض است. شاید روزی فرا برسد که شماها خسته شوید و دیگر مخاطبی برای من باقی نماند ـ و من هنوز در حال حرف زدن خواهم بود. اگر واقعاً عشق کاری باشد، آن کار خلاقانه است. اما این برای هر کسی اتفاق می‎‎افتد. بسیاری از مردم وقتی برای اولین بار پیش من می‎آیند، می‎گویند «هر کاری، اشو. هر کاری ـ حتی نظافت!» دقیقاً همین را می‎گویند: «حتی نظافت! ـ اما شما باید به کار اصلی خودتان برسید و ما از هر کاری که به ما بدهید خوشحال خواهیم بود» بعد یک چند روزی که می‎گذرد تغییر عقیده می‎دهند: «راستش نظافت … ما دوست داریم یک کار ابتکاری حسابی به ما محول کنید.»
اجازه بدهید لطیفه‎ای برایتان تعریف کنم: زن جوانی که از زندگی جنسی بی‎روح و کسل کننده با شوهرش نگران بود، بالاخره شوهرش را تشویق می‎کند که تحت درمان هیپنوتیزم قرار بگیرد. پس از چند جلسه درمان، از نو موتور جنسی مرد به کار می‎افتد. اما زن متوجه می‎شود که شوهرش گه‎گاه مثل باد از اتاق خواب بیرون می‎زند و از توالت سر در می‎آورد و دوباره به رختخواب بر می‎گردد. یک روز زن از شدت کنجکاوی او را تا توالت تعقیب می‎کند. پاورچین، پاورچین خودش را به پشت در می‎رساند و از درز در شوهرش را می‎بیند که جلوی آینه ایستاده و صاف به خودش خیره شده و زیر لب می‎گوید: «او زن من نیست … او زن من نیست.» وقتی عاشق زنی می‎شوید، البته او زن شما نیست. شما از هم‎خوابی با او لذت می‎برید، اما بعد آتش‎تان فرو می‎نشیند؛ چون او دیگر همسر شماست.
دیگر همه چیز کهنه می‎شود. بعد تو چهره، بدن و نقشه‎ی پستی و بلندی‎های او را خوب می‎دانی. آن وقت دلزده می‎شوی. متخصص هیپنوتیزم کارش را درست انجام داده بود! او فقط توصیه کرده بود هنگام همخوابی با همسرت کافی است فکر کنی «او همسرم نیست.» بنابراین هنگام نظافت کردن، کافی است فکر کنی داری نقاشی می‎کشی. «این نظافت کردن نیست، این یک کار بزرگ ابتکاری است» ـ و همین طور هم خواهد بود! این فقط شیطنت و شوخی ذهن توست. اگر اصل مطلب را درک کنی، آن وقت خلاقیت خود را در هر عملی که انجام می‎دهی، به کار می‎اندازی. کسی که اهل شعور و درک است، پیوسته خلاق است. نه این که سعی کند خلاق باشد ـ بلکه به طرز نشستن او عملی مبتکرانه است. نشستن او را تماشا کن؛ در حرکات او کیفیتی خاص از رقص ـ متانتی خاص ـ را پیدا می‎کنی. همین چند شب پیش داستان استاد ذنی را خواندم که در قبر با متانتی بی‎نظیر ایستاده بود ـ او مرده بود. حتی مرگش عملی خلاقانه بود. واقعاً شیرین کاشته بود. از آن بهتر نمی‎شد ایستاد ـ حتی در حالت بی‎جان با جلال و متانت خاصی ایستاده بود.
وقتی نکته را دریافتی، هر کاری ـ چه آشپزی، چه نظافت و … ـ خلاقانه است. زندگی از چیزهای کوچک و پیش پا افتاده تشکیل شده است. فقط نفس تو مدام نق می‎زند که این‎ها چیزهای پیش پا افتاده‎ای است و می‎خواهد کار عالی و بزرگی انجام دهد ـ یک شعر عالی. تو دلت می‎خواهد شکسپیر، کالیداس یا میلتون شوی. این نفس توست که این دردسر را برایت درست می‎کند. نفس را رها کن و آن وقت همه چیز خلاقانه است. زن خانه‎داری که از چالاکی شاگرد بقالی خوشش آمده بود،‌از او اسمش را پرسید. پسرک جواب داد: «شکسپیر» زن گفت: «به، این اسم خیلی مشهور است» پسرک در جواب گفت:«باید هم باشد. من در این محله تقریباً سه سال است بسته‎های خرید مردم را دم در خانه‎شان تحویل می‎دهم.» من این را می‎پسندم! چرا باید دردسر شکسپیر شدن را به خود داد؟ سه سال تحویل بسته‎ها در محله ـ این تقریباً به اندازه‎ی نوشتن یک کتاب، یک رمان یا یک نمایشنامه زیباست.
زندگی از چیزهای کوچک تشکیل شده است که اگر عشق بورزی، به چیزهای بزرگی تبدیل می‎شوند. بعد همه چیز فوق‎العاده عالی و بی‎نظیر است. اگر خالی از عشق عمل کنی، آن وقت نفس مدام تلنگر می‎زند که «این از شأن تو به دور است. تو و نظافت؟ این در شأن تو نیست. یک کار بزرگ انجام بده. ژان دارک شو!» این‎ها همه‎اش جفنگیات است. همه‎ی ژان دارک‎ها یاوه‎اند. نظافت کردن کار بزرگی است! خودنمایی را بگذار کنار. دنباله‎روی نفس نباش. هر وقت نفس آمد و تو را به انجام کارهای بزرگ تشویق کرد، فوراً به خودت بیا و نفس را رها کن و بعد کم کم در می‎یابی که چیزهای معمولی و پیش پا افتاده مقدس‎اند. هیچ چیزی زشت نیست. هیچ کاری قبیح نیست. همه چیز مقدس و متبرک است. و تا وقتی همه چیز برایت مقدس نشده، زندگی تو نمی‎تواند الهی باشد. یک انسان مقدس، کسی که او را قدیس می‎خوانی نیست ـ چه بسا آن قدیس هوای نفس تو باشد، اما در نظرت قدیس بنماید، چون تو فکر می‎کنی کرامت‎های بزرگی از او سر زده است. انسان مقدس، انسانی معمولی است که به زندگی معمولی عشق می‎ورزد ـ به تکه تکه کردن چوب، حمل آب از چشمه، آشپزی ـ و به هر چه دست می‎زند قدسی می‎شود. نه از این رو که به کارهای بزرگی مبادرت می‎کند، بلکه هر کاری می‎کند،‌آن را به طرزی عالی انجام می‎دهد. عظمت به کار انجام شده نیست.
بزرگی، آگاهی‎یی است که تو حین انجام آن کار به ارمغان می‎آوری. امتحان کن! یک دانه شن را با عشقی عظیم لمس کن تا به کوه نور ـ به قطعه الماسی بزرگ ـ مبدل گردد. لبخندی بر لبانت بنشان و در یک چشم به هم زدن شاه یا ملکه‎‎ای هستی. بخند، شاد باش… باید هر لحظه از زندگی‎ات را با عشق مکاشفه گرانه‎ات دگرگون سازی. وقتی می‎گویم خلاق باش، منظورم این نیست که همگی بروید و نقاشان و شاعران بزرگی شوید. صرفاً منظورم این است که اجازه دهی زندگی‎ات یک تابلوی نقاشی، یک غزل باشد. این را آویزه‎ی گوش کن، و گرنه نفس تو را به مخمصه می‎اندازد. برو از جنایتکاران بپرس چطور شد دست خود را آلوده کردند ـ فقط به این دلیل که کار بزرگی پیدا نکرده بودند، که انجام دهند! نتوانسته بودند رئیس جمهور شوند ـ البته، همه که نمی‎‎توانند رئیس جمهور شوند ـ بنابراین رئیس جمهوری را زدند و کشتند؛ این آسان‎تر است. آن‎ها به اندازه‎ی یک رئیس جمهور مشهور شدند و با تمام مشخصات و عکس و تفصیلات در صفحه‎‎ی اول همه روزنامه‎ها حضور پیدا کردند. همین چند ماه پیش از مردی که هفت تا آدم کشته بود، سوال کردند: «چرا دست به این کار زدی؟ تو که با این هفت نفر هیچ ارتباط خاصی نداشتی.» او گفت که می‎خواسته مشهور شود و هیچ روزنامه‎ای حاضر نشده شعرها و مقاله‎هایش را چاپ کند؛ همه جا با در بسته مواجه شده و هیچ کس حاضر نبوده عکس او را چاپ کند و مگر آدم چند بار به دنیا می‎آید؟ این بود که مجبور شد دستش را به خون هفت نفر آلوده کند.
آن‎ها ارتباط یا نسبتی با او نداشتند، او هیچ خرده حسابی با آن‎ها نداشت، فقط می‎خواست مشهور شود! معمولاً سیاستمداران و جنایتکاران از دو سنخ متفاوت نیستند. بیشتر جنایتکاران سیاسی‎اند و بیشتر سیاستمداران جنایتکارند، نه فقط ریچارد نیکسون. بیچاره ریچارد نیکسون، که از بدشانسی حین ارتکاب جرم مچش را گرفتند. ظاهراً بقیه حقه‎بازتر و زبر و زرنگ‎تر بوده‎اند که تا به حال دم به تله نداده‎اند! خانم مسکوویتس که از فرط خودپسندی و غرور داشت می‎ترکید، از همسایه‎اش پرسید: «از پسرم لویی خبر تازه‎ای نشنیده‎ای؟» «نه، پسرت لویی چی شده؟» «پیش روان‎پزشک می‎رود. دو بار در هفته جلسه‎ی روان‎کاوی دارد.» «البته که مفید است. ساعتی چهل دلار می‎دهد ـ چهل دلار! و همه‎اش درباره‎ی من حرف می‎زند!» هرگز اجازه ندهید این میل در شما قوت بگیرد که آدم بزرگ و مشهوری شوید، آدمی بزرگ‎تر از اندازه‎ی طبیعی، هرگز. اندازه‎ی طبیعی خودش عالی است. دقیقاً به اندازه‎ طبیعی بودن و درست در حد متعارف و عادی بودن،‌ به قدر کفایت خوب است. اما این عادی بودن را به شیوه‎یی غیر عادی زندگی کن. همه‎ی داستان آگاهی نیروانایی هم همین است. حالا بگذار نکته‎ی آخر را با تو بگویم: اگر نیروانا به هدف بزرگی برای تو مبدل شود، آن وقت در کابوس خواهی بود. آن وقت نیروانا می‎تواند واپسین و بزرگ‎ترین کابوس تو باشد. اما اگر نیروانا در چیزهای کوچک و پیش پا افتاده باشد ـ شیوه‎ای که تو هر فعالیت کوچک را به عملی مقدس، به یک عبادت، مبدل می‎سازی … خانه‎ی تو به یک عبادتگاه و جسم تو به سرای خداوندی بدل خواهد شد و به هر کجا که نظر کنی و به هر چه دست بزنی فوق‎العاده زیبا و مقدس خواهد بود ـ آن گاه نیروانا آزادی است. نیروانا یعنی زندگی عادی را زندگی کردن؛ چنان هشیار، چنان مملو از آگاهی و چنان سرشار از نور که همه چیز نورانی و درخشان می‎شود. این امری ممکن است. این را می‎گویم، چون من چنین زندگی کرده‎ام و چنین زندگی می‎کنم. من ادعا نمی‎کنم، بلکه با قدرت این را می‎گویم. وقتی این را به زبان می‎آورم، از بودا یا مسیح نقل نمی‎کنم، از خودم آن را می‎گویم. این برای من میسر بوده است، برای تو نیز می‎تواند امکان‎پذیر باشد. در آرزوی نفس نباش. فقط زندگی را دوست بدار و به آن اعتماد کن. زندگی خودش همه‎ی چیزهایی را که به آن نیاز داری به تو خواهد بخشید. زندگی برای تو به نعمت، به دعای خیر، تبدیل خواهد شد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ